سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ
اوقات شرعی

مسیحی - اسلام چیست؟

سفر از مسیحیت تا اسلام! (یکشنبه 88/8/24 ساعت 9:32 عصر)
آغاز

مالکوم ایکس، مبارز سیاهپوستی بود که سال 1925 در ایالت اوهامای آمریکا به دنیا آمد. او هفتمین فرزند خانواده بود. پدرش کشیش مذهبی و از جمله افرادی بود که برای حقوق مدنی سیاهپوستان فعالیت می کرد. مالکوم چهار سال بیشتر نداشت که با چشمان خود دید فرقه ای از سفیدپوستان آمریکا خانه او را آتش زدند و خانواده اش را آواره کردند. به شش سالگی که رسید، پدری در خانه ندید. دو سال از ربوده شدن کشیش لیتل، پدرش می گذشت که یک روز جسد مثله شده او را کنار ریل راه آهن پیدا کردند. مادر مالکوم بیش از این تاب نیاورد و در بیمارستان روانی بستری شد.

بردگی در لباس محبت

مالکوم در کتاب خاطراتش درباره وضعیت زندگی خود بعد از مرگ پدرش، می نویسد: «کانون خانوادگی ما از هم گسست. یک قاضی سفیدپوست وکیل خانوادگی ما شد و بردگی در لباس محبت را به یکایک ما آموخت. هر یک از خواهران و برادرانم تحت سرپرستی خانواده ای قرار گرفتند و ما کاملاً از هم جدا شدیم». با وجود این، مالکوم اشاره می کند که همیشه دنبال فرصت مناسبی بودیم تا دور هم جمع شویم و ارتباط عاطفی خود را با یک دیگر حفظ کنیم.

تنها

مالکوم ایکس، رهبر سیاهپوستان مبارز آمریکا، دوران کودکی را در فقر و یتیمی پشت سرگذاشت، او امیدوار بود که بتواند در نظام آموزشی آمریکا رتبه ای کسب کند و به شغل مورد علاقه اش یعنی وکالت برسد. مالکوم ایکس، شاگرد ممتاز و برجسته ای بود که هوش و استعداد تحصیلی اش، او را از دیگر شاگردان سفیدپوست مدرسه جدا می کرد، ولی این برتری هرگز باعث نشد دید نژادپرستان به او تغییر کند و دست کم نام او را با احترام صدا کنند. هر گاه وارد کلاس می شد، او را «کاکاسیاه» خطاب می کردند و با توهین و تحقیر به استقبالش می رفتند. هنگامی که با معلمان صحبت می کرد یا از آنها مشورت می گرفت، تنها یک پاسخ می شنید: «درباره کاکاسیاه بودنت واقع بین باش. هدف وکیل شدن واقع بینانه نیست. شغلی را انتخاب کن که در حد توانایی توست».

 

مالک ایکس


گرفتار

مالکوم ایکس، درس و مدرسه را رها کرد و تصمیم گرفت آزاد باشد. هرگونه قید و بندی را از پای خود گشود و یک دوره بی بند و باری را در جامعه آن روز آمریکا تجربه کرد. دوستان بدی برگزید و بدی ها را چشید؛ اما سرانجام هنگامی که برای فروختن یک ساعت دزدی به جواهرفروشی رفت، به دام پلیس گرفتار شد و به ده سال حبس محکوم شد.

آشنایی

دوران محکومیت، از مالکوم ایکس انسان دیگری ساخت. مالکوم آموخت که هیچ گاه برای آموختن دیر نیست، حتی اگر گرفتار میله های زندان باشد. بیست سال از عمر او می گذشت که دوباره بازگشت به خویشتن را تجربه کرد. او با برنامه ریزی برای اوقات فراغت خود در زندان، به مطالعات پردامنه علمی و مذهبی پرداخت.
او به تدریج با سیاهپوستان مسلمانی آشنا شد که هم بندش بودند؛ افرادی از گروه «ملت مسلمان». آنان از اسلام گفتند و مالکوم شنید، از الله گفتند و مالکوم اندیشید. اتحاد، برادری و برابری، سه اصل جدایی ناپذیر در دین اسلام بود و تبعیض نژادی در آ ن معنا نداشت. آرام آرام دریچه ای به روی مالکوم گشوده شد؛ برتری به پاکی و تقواست، نه به رنگ پوست.

در آغوش اسلام

هفت سال از دوران محکومیت مالکوم گذشت و او دوباره به آغوش جامعه نژادپرستی بازگشت که هرگز حاضر به پذیرش او به عنوان یک انسان نبودند. اما این بار مالکوم ایکس درنگ نکرد و بلافاصله پس از آزادی، به عضویت گروه «ملت مسلمان» درآمد. او سیر مطالعاتی و تحقیقاتی خویش را ادامه داد و تا جایی پیش رفت که به عنوان سخنگوی این جمعیت برگزیده شد. تبلیغات مذهبی و اعتقادی او در آمریکا، باعث شد تعداد زیادی از سیاهپوستان با اسلام آشنا شوند و در مدت کوتاهی به عضویت گروه «ملت مسلمان» درآیند.

نصرت الهی

مالکوم ایکس در جامعه آمریکا چنان جایگاهی پیدا کرده بود که هرگز تصوّر آن را نمی کرد. همان گونه که خود در یادداشت هایش می نویسد، اللّه به یاری او آمد و او را از اوج تباهی، به قله های معرفت و انسانیت رساند. مالکوم، طعم اسلام و مسلمانی را چشید. او خدا را شناخت و به هیچ قیمتی حاضر نشد از دین خود دست بردارد. به همین دلیل، مخالفت ها را تحمل کرد؛ شایعه ها، تهمت ها، ترورها و... را پشت سر گذاشت و فقط به آرمان مقدس خویش اندیشید.

مبارزه

هدف بلندی که مالکوم ایکس را در زندگی به دنبال خود می کشید، چیزی نبود جز مبارزه با برده داریِ نُوین در آمریکا. او می خواست به سیاهپوستان بفهماند کسانی که امروز شما را به دلیل پوست سیاهتان از ساده ترین حقوق انسانی محروم می کنند، هرگز اجازه نخواهند داد آینده ای روشن و آباد به استقبالتان بیاید. مالکوم به سیاهان می گفت: «زیستن در آمریکا، شما را آمریکایی نمی کند. شما باید یاد بگیرید از میوه های آمریکایی ها لذت ببرید. اما شما از این میوه ها لذت نبرده اید. شما تنها از خارها و سختی ها لذت برده اید برای اینکه شما باید سخت تر کار می کردید تا به میوه ها دست یابید».

در خانواده

مالکوم ایکس هم زمان با گام های بلند و سازنده ای که در مسیر اسلام برمی داشت، تصمیم گرفت به سنت نیک ازدواج، جامه عمل بپوشاند و با حضور زنی شایسته، خود را از تنهایی در لحظه های پرفراز و نشیب زندگی برهاند. مالکوم یار وفادار و همسر مهربانی می طلبید تا سرد و گرم روزگار را در کنار او بچشد و تلخ و شیرین هم زیستی با او را پذیرا باشد.
بِتی، پرستار سیاهپوستی بود که در یکی از بیمارستان های آمریکا مالکوم را شناخت و هنگامی که با افکار و اعتقادات این جوان مبارز آشنا شد، پیشنهاد زندگی مشترک با او را پذیرفت. بتی، همسرش را مظهر اراده در یک زندگی خانوادگی می دانست و می گفت: «مالکوم برای من هم پدر و هم شوهر، و برای فرزندانش یک همبازی خوب بود».

ریشه در تمام دنی

مالکوم ایکس به چند کشور آسیایی و آفریقایی سفر کرد تا به جهانیان ثابت کند مبارزه با تبعیض نژادی و برده داری مدرن، تنها به جامعه آمریکا محدود نیست. او می خواست این حرکت در تمام نقاط دنیا ریشه یابد تا افزون بر کسب قدرت و انسجام لازم، سرانجام روزی به بار بنشیند و آزادی واقعی را در کام تمام استثمارزدگان دنیا فرو بنشاند.
 
مالکم ایکس در مسجد
 

حقیقت

سفر به سرزمین وحی و زیارت خانه خدا، برگ افتخار دیگری بود که در دفتر زندگی مالکوم ایکس جای گرفت. آن گونه که خودش اشاره کرده، در این سفر روحانی و مقدس با معنای واقعی اتحاد و برابری میان مسلمانان آشنا شد و حقیقت اسلام را فرا گرفت. مالکوم در مناسک حج دید که هیچ فرقی بین سفید و سیاه و رنگین پوست نیست و همه مسلمانان جهان، از هر طبقه و نژادی که باشند با صلح و دوستی کنار یکدیگر جمع می شوند و عالی ترین مراسم مذهبی و اعتقادیِ خویش را به جای می آورند.

آستانه راه

مالکوم ایکس، پس از بازگشت از مناسک حج، نام حاج ملک شبّاز را برای خود برگزید. او با روحی پاک و صیقل داده به محل سکونت خود در آمریکا بازگشت و درصدد ایجاد تشکیلاتی گسترده برآمد تا به وسیله آن، مسلمانان جهان را با نژادهای گوناگون به همدلی و ظلم ستیزی فراخواند. مالکوم در آستانه راه بود که خانه اش را به آتش کشیدند و چون از این واقعه جان سالم به در برد، یک هفته بعد در 39 سالگی هنگام سخنرانی در سالن بالروم مانهاتان، با شلیک چند گلوله به زندگی پرفراز و نشیب او پایان دادند. مالکوم ایکس زمانی چشم از دنیا فروبست که چشم گشودن دختران دوقلویش را در این دنیا ندید. ولی آنها و نسل های ماندگار پس از آنها، آمدند تا راه نیمه تمام حاج ملک شبّاز را ادامه دهند. تا روزی که اثری از استثمار و بردگی روی زمین باقی نماند. به امید آن روز.
 
منبع: +

  • نویسنده: خادم اسلام

  • نظرات دیگران ( )

  • شفای یک مسیحی در حرم امام رضا (پنج شنبه 88/8/7 ساعت 11:32 عصر)
    نام من رضاست

     

     

    ·         شفا یافته: آندره (رضا) سیمونیان

     ·         دین: مسیحی 

    ·         اهل ازبکستان، مقیم همدان

    ·         نوع بیماری:لال بودن

     

     

     داستان واقعی از شفا گرفتن  آندره (رضا)  مسیحی  در حرم امام رضا  از زبان خودش میشنویم اتفاقی که هر روزه در حرم عشق رخ میدهد و بنا به نقل مدیر روابط بین الملل حرم امام رضا  فقط در تابستان امسال 11 مسیحی شفای لا علاجشان را از حضرتش گرفتند 

     ، در این مطب فقط شکسته دلی میخرند و بس! مسیحی و مسلمان ندارد فقط کافی است دلت را یک دله کنی و صداش بزنی

    چون فرد شفا گرفته یکی از دوستان مسیحی است به مناسبت رابطه مسیحیان با امام رضا در این کلوب مطرح میکنم  امیدوارم که با فدای تنگ نظری ها نشود

     

    آندره- آندره، ...   ...   ...

    شنید که کسی او را به نام صدا می کند.صدایی که از جنس خاک نبود آبی بود،آسمانی بود، آندره از خواب بیدار شد.
    نگاهش بی تاب و هراسان به هر سو دوید، اما همه در خواب بودند.
    جز خادم پیری که کمی آن سو تر ایستاده بود و خیره نگاهش می کرد. پیرمرد که متوجه حالات آندره شده بود به سویش آمد و با لبخندی مهربان رو به روی او ایستاد. چی شده پسرم؟ آندره سکوت کرد، اما دلش هوای فریاد داشت. هوای گریه، دوست داشت خودش را در آغوش پیرمرد بیاندازد و گریه کند. از ته دل فریاد برآورد، شیون کند، بغض کند، بغض بد جوری گلویش را گرفته بود، دلش می خواست آن را بترکاند و عقده هایش را خالی کند.
    پیرمرد رو به روی او نشست. دستی به شانه اش زد و دوباره پرسید: چیزی شده؟ آندره وا مانده از خواب، خود را در آغوش پیرمرد انداخت، دیگر طاقت نیاورد. های های گریه کرد، پیرمرد دستی به پشت آندره زد وگفت: گریه کن فرزندم، فریاد بزن، گریه عقده ها رو خالی می کند، درد رو تسکین می ده، گریه کن آندره همچنان می گریست.
    حالا دیگر همه بیدار شده بودند و با نگاههای پر سوال، آندره را می نگریستد، پیرمرد پرسید چی شده؟ تعریف کن. آندره خودش را از آغوش پیرمرد کند، تکیه اش را به دیوار داد و نگاه خویش را به آسمان دوخت، آسمان با همه ستاره گان در نگاهش ریخت، دسته ای کبوتر از برابرش گذشتند و در پهنه اسمان گم شدند اندره نگاهش را بست و بی آن که که جواب پیرمرد را بدهد در دل گفت ای کاش هرگز بیدار نمی شدم.
    صدای پیرمرد را شنید، باز می پرسید چرا حرف نمی زنی؟ بگو چی شده؟ خواب دیدی؟ تعریف کن! آنرده چشمانش را گشود و نگاهش را درنگاه مهربان پیرمرد دوخت و با ز بان اشاره به او فهماند که حرف زدن نمی تواند پیرمرد غمگین از جابرخاست، سعی کرد بغض و اشکش را از آندره پنهان نماید.
    رو گرداند و پشت به او دور شد، آندره دید که شانه های پیرمرد می لرزید. آندره مسلمان نبود، اما پس از قطع امید از همه جا به درگاه امام رضا(ع) آمده بود، بارها از خود پرسیده بود آیا امام (ع) با وجود آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان، نظری هم به بنده خدای مسیحی خواهد داشت؟ بعد خود را نوید داده بود که بی شک حاجتش روا خواهد شد.
    پس با امید به التجا نشسته بود. پدر چه شوق وشعفی داشت. مادردرپوست خود نمی گنجید، پس از سالها دوری و فراق قرار بود به ایران برگردند وخویشانی که شاید هیچ کدامشان را ندیده بودند. ببینند آندره و خواهرش النا ایران را ندیده بودند. شوق دیدار این سرزمین را داشتند، آنها را هی شدند از مرز که گذشتند دیگر سر از پا نمی شناختند، پدر مادر با شوق جای جای سرزمین ایران رابه فرزندان نشان می داد و با ذوقی فراوان از خاطرات دورش تعریف می کرد.
    آنقدر غرق در شعف و شادمانی بود که اصلا متوجه تریلی سنگینی که با سرعت از روبه رو می آمد نشد و تابه خود آمد صدای فریاد جگر خراش زن و فرزندانش باصدای مهیب برخورد تریلی و اتومبیل او در آمیخت.
    پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا به بیمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودی، النا طاقت این سوگ بزرگ را نیاورد و عازم ازبکستان شد. اما آندره با همه اصرار خواهرش با او نرفت وتصمیم گرفت درایران بماند.
    آندره در اثر شدت تصادف قدرت تکلمش را از دست داده بود اوکه سرنوشت آندره را رقم می زد پای او را به منزل زن و مرد جوانی کشاند که پس از گذشتن سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندی نشده بودند. پدر و مادر جدید آندره برای بهبودی او از هیچ تلاشی فرو گذار نکردند، اما تو گویی سرنوشت او این چنین رقم خورده بود که لال بماند.
    آندره هر روز مشاهده می کرد که پدر ومادر خوانده اش بعد از راز و نیاز به درگاه خداوند طلب شادی او را از خدای می کردند. او هم با دل شکسته اش رو به خدا طلب شفا می کرد.
    سالها گذشت آندره بزرگتر شده بود و درمغازه ساعت سازی مشغول به کار گردید و بر اثر دردی که داشت گوشه گیر و منزوی شده بود.
    روزی پدر با چشمانی اشکبار به سراغش آمد و گفت درسته که همه دکترها جوابت کرده اند اما ما مسلمونا یک دکتر دیگر هم داریم که هر وقت ازهمه جا نا امید می شیم می ریم سراغش، اگر تو بخوای می برمت پیش این دکتر تا ازش شفا بگیری.
    آندره نگاه پرتمنایش را به پدر دوخت، چهره پدر در برابر نگاه گریان اودرهم مغشوش وگم شد.
    این اولین باری بود که آندره چنین مکانی را می دید.
    هیچ شباهتی به کلیسای که او هر یکشنبه همراه پدرو مادر و خواهرش می رفت نداشت.
    حرم پر از جمعیت بود، همه دستها به دعا بلند بود. پرواز کبوتران بر بالای گنبد طلایی امام، توجه آندره را سختبه خود جلب کرده بود.
    پدر، آندره را تا کنار پنجرة فولاد همراهی کرد. بعد ریسمانی برگردن او آویخت و آن سرطناب را به پنجره فولاد بست.
    آندره متحیر به پدر و حرکات و اعمال او نگاه می کرد و با خود می گفت این دیگر چه نوع دکتری است؟ پدر که رفت، آندره خسته از راه طولانی بر زمین نشست و سر را تکیه دیوار داد و خواب رفت.
    نوری سریع به سمتش آمد، سعی کرد نور را بگیرد، نتوانست، نور ناپدید شد، دوباره نوری آنجا مشاهده کرد که به سویش می آید، از میان نور صدایی شنید، صدایی که او را با نام می خواند.
    آندره! آندره! بی تاب از خواب بیدار شد، شب آمده بود با آسمانی مهتابی، حرم در سکوتی روحانی غرق شده بود، خادم پیری کمی آن سوتر ایستاده بود و او را می نگریست.
    ساعت حرم چند بار نواخت، آندره دلش می خواست باز هم بخوابد و آن نور را ببیند و آن صدای ملکوتی را بشنود، خانم پیر به سمت او می آمد. همان نور بود.
    آبی- سبز-سفید، نه نمی توانست تشخیص بدهد، نوری بود به همه رنگها، مرتب به سمت او می آمد و باز دور می شد، آندره مانده بود متحیر، هر بار دستش را دراز می کرد تا نور را بگیرد، اما نور از او می گریخت.
    ناگهان شنید که از میان نور صدایی برخاست صدایی که از جنس خاک نبود، آبی بود، آسمانی بود، صدا او را به نام خواند.
    آندره! آندره! خواست فریاد بزند، نتوانست، نور ناپدید شد، آندره دوباره از خواب بیدار شد، همان پیرمرد با تحیر به صلیب گردنش نگاه می کرد، تو.....تو مسیحی هستی! آندره با سر پاسخ مثبت داد.
    پیرمرد صلیب را از گردن او گشود. با دستمالی عرق را از سرورویش پاک کرد و بعد سر او را روی زانویش گذاشت و گفت راحت بخواب آندره پلکهایش را روی هم گذاشت، خواب خیلی زود به سراغش آمد. باز نوری دیگر این بار سبز سبز، به خوبی می توانست تشخیص بدهد.
    نور به سمتش آمد و از میانه آن صدایی برخاست. نامت چیست؟ تکانی خورد.
    متحیر بود شنیده بود که او را به نام صدا کرده بود.
    پس دلیل این سوؤال چه بود؟ شگفت زده وامانده بود از پاسخ، از نور صدایی دیگر برخاست: نامت را بگو: آنقدر اشاره به زبانش کرد که قادر به تکلم نیست.
    از میانه نور دستی روشن بیرون آمد. حالا بر زبان آندره کشید و گفت؟ حالا بگو نامت چیست؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت: آن.....آند....آندر.... اما نتوانست نامش را کامل بگوید.
    دوباره از میان نور صدایی شنید که : بگو نامت را بگو، اندره دهان باز کرد وبا صدای موکد فریاد زد: اسم من رضاست، رضا....

    رضا همچون بلمی بر امواج دستها می رفت، لباسش هزار پاره شده بود، هزار تکه برای تبرک.
    نقاره خانه با شادی او همنوا شده بود و می نواخت، چه معنوی و روحانی چه پر عظمت و جاودانه.

     

     

    تمام مدارک پزشکی و سابقه بیماری و اظهارات پزشکان بعد از شفا گرفتن آندره (رضا) سموئیان در مستندات حرم امام رضا(ع) بخش شفا یافتگان به نام وی ثبت است.

     

    منبع: +


  • نویسنده: خادم اسلام

  • نظرات دیگران ( )

  • ماجرای مسلمان شدن یک دختر مسیحی(ژاکلین) (چهارشنبه 88/7/22 ساعت 12:13 صبح)

    از "ژاکلین ذکریای ثانی" تا "زهرا علمدار"

     


    من ژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از یه خانواده مسیحی هستم و از اسلام اطلاعات کمی دارم. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگیمون. توی کلاس ما یک دختر بود به اسم مریم که حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود، بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری شده با اون دوست بشم.

     

    .... اون روز سه شنبه بود و توی نماز خانه مدرسه مون دعای توسل برگزار می شد، من توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یه دفعه کسی از پشت سر، چشمای من رو گرفت. دستهاش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مریم بود که اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. اون پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسل بریم. اول برایم عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که ببینم تو این مجلسها چی می گذره. وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم نشستم یه گوشه؛ ولی ناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد. از اون روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم، چون مسیرمون یکی بود، هر روز چیز بیشتری یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم، حجاب بود. با راهنمایهای اون به فکر افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. هر روز که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقه مند می شدم. مریم همراه کتاب های اسلامی، عکس شهدا و وصیتنامه هاشون را برام می آورد و با هم می خوندیم، این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می تونم بگم هر هفته با شش شهید آشنا می شدم.

     

    ... اواخر اسفند 1377بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند. مدتی بود که یکی از کلیه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما باید عمل می شد. مریم خیلی اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولی فایده ای نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعای توسل می خونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمی دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب دیدم که تو بیابون برهوتی ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد و گفت: «زهرا بیا.....بیا.....می خوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای عجیبی بود. یه سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونا نور آبی رنگ می تراوید، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم یه عکس از آقای خامنه ای. به عکس ها که نگاه می کردم احساس کردم که دارند با من حرف می زنند ولی چیزی نمی فهمیدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا یه سوزی داشتند که همین سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهید جهان آرا، شهید باکری، شهید همت و علمدار....»

     

    پرسیدم: علمدار کیه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست. همونی که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بیایی.» از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطی صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور یه دفعه راضی شد. هنگام ثبت نام برای سفر، با اسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفی کردم. اول فروردین 78 همراه بسیجیان عازم جنوب شدم. نوار شهید علمدار رو از نوار فروشی کنار حرم امام خمینی(ره) خریدم و هر چه این نوار رو گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که چی می گفت. در طی ده روز سفری که داشتم تازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه. وقتی بچه ها نماز جماعت می خوندند من یه کنار می نشستم زانوهام رو بغل می گرفتم و به حال بد خود گریه می کردم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهید شده بودند. با اون رفتم گوشه ای نشستم و اون شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. یه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زیارت عاشورا می خونند. اونجا بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و قرار بود آقای خامنه ای به شلمچه بیاد. ساعت حدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می کردند. با دیدن آقا تمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. چون می دیدم که خوابم داره به درستی تعبیر می شه.

     

     

    خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبدیل به یقین شد، اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه ی اسلام آوردن رو به من یاد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین رو گفتم یه حال دیگه ای داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط این رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفیانه بجا می آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیه هایم به کلی خوب شد....

     

    منبع:

    نشریه فکه

    http://mazarshohada.parsiblog.com/-368172.htm


  • نویسنده: خادم اسلام

  • نظرات دیگران ( )

  • <      1   2      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    چیزی که بدان علم نداری را نپذیر
    لجنپرانی به قصاص در سینمای ایران
    شیعه شدن بانوی آلمانی
    شیعه شدن یک دی جی
    نابغه ای که شهید شد
    اعتراض عریان فمنیستهای اوکراین
    موج ضداسلام جدید در اروپا
    تظاهرات علیه پاپ برای حق سقط جنین!
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 68 بازدید
    دیروز: 95 بازدید
    کل بازدیدها: 259857 بازدید
  •   درباره من
  • مسیحی - اسلام چیست؟
    خادم اسلام
    یک مسلمان گناهکار هستم. محتاج دعای برادران و خواهران مسلمان. شبهات در نت زیاد بود، احساس کردم باید پاسخ داده شوند. دوستان، برایم دعا کنید...
  •   لوگوی وبلاگ من
  • مسیحی - اسلام چیست؟
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • حجاب[13] . مسیحیت[13] . مظلومیت[12] . اسلام[6] . مسیحی[5] . انجیل[4] . تازه مسلمان[4] . بعثت[3] . انحراف[3] . رهیافتگان به اسلام[3] . صدر اسلام[3] . تحریف[3] . تورات[2] . مسلمان[2] . یهودی[2] . مسیحیت تبشیری[2] . مسیح[2] . فرانسه[2] . اشتباه[2] . پاپ[2] . پیامبری . پیامبری حضرت محمّد(ص) . تبلیغ . تثلیث . بم باز,آیت الله حکیم, مفتی, وهابیت, عربستان . بیزانس . انجیل متی . حسین . حسین بن علی . حضرت محمد . حقانیت اسلام . حقیقت . حواریون . خدا . دنیاپرستی . دی جی . ذکر خدا . رتبه سه رقمی کنکور . رجعت . رسول خدا . رمز موفقیت . المپیادی . امام حسین . امام رضا . امامت . اهریمن . اهورامزدا . ایران . باستان . اسلام هراسی . اسلامستیز . اسلامستیزی . اسناد . آخرالزمان . آرامش . آندره سموئیان . اروپا . استعداد درخشان . اسرائیل . اسرائیلی . فریب . فلسطین . فلسفه احکام . فمنیسم . فمینیسم . قرآن . قرآن کریم . قرون وسطی . مانی . مریم مجدلیه . مزدک . صلیب . طنز . عرب جاهلی . عربستان . عزاداری . عصر جاهلیت . علامه تقی جعفری . عنکبوت . رهیافتگان به اسلام , شان استون , پسر الیور استون, تازه مسلمانان . روم شرقی . زرتشت . ژاکلین . ساسانیان . سقط جنین . سوئد . شبهه . شرک . شعر انتظار , مهدی موعود, آخرالزمان, انتظار, مهدویت . شهوترانی . شهید . شهید علمدار . شهید مطهری . شیعه شدن . مسیحیت, خدا, تصویر, تحریف, هنر . کتاب مقدّس . کشیش . کلیسا . کلیسا,پول مسلمین, وهابیت, مسلمین, مظلومیت . مظلومیت , مسیحیان, توهینات ,اسلام . نماز, کلیسا, مظلومیت, اسلام,مسیحیت . نیرنگ . همجنسبازی . هنر . یهودای اسخریوطی . مسلمان شدن . مسیحی ,اسلام ,مظلومیت . جعل . ترکیه . تصویر .
  •   مطالب بایگانی شده
  • قبل از 9/86
    10/86
    11/86
    بهار 1387
    زمستان 1386
    شهریور 1387
    آذر 1387
    دی 1387
    شهریور 1388
    مهر 1388
    آبان 1388
    آذر 1388
    فروردین 89
    اردیبهشت 89
    خرداد 89
    تیر 89
    شهریور 89
    آبان 89
    اسفند 89
    اردیبهشت 90
    بهمن 90
    اسفند 90
    فروردین 91
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •  لینک دوستان من

  • عاشق آسمونی
    .: شهر عشق :.
    نور
    گروه اینترنتی جرقه داتکو
    فقط من برای تو
    دوباره سبز می شویم...
    به دلتنگی هام دست نزن
    دهاتی
    دکتر علی حاجی ستوده - متخصص بیماریهای داخلی
    آوای عشق
    Islam
    دفاعیات یک انقلابی
    پاسخ به شبهات
    نقد مسیحیت
    نقد آیین زرتشت
    ماه به خون نشسته
    کشیش سابق
    خاطرات شهدا
    حجاب، persian girls، عکس دختر ایرانی، آزادی حج
    کتاب مقدّس(مسیحی واقعی)
    امام نقی
    نقد آتئیسم
    پاسخ به شبهات
  •  لوگوی دوستان من